محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خدایا شکر

خدا شکر که برف اومد... خدایا شکر که دخترم همیشه کنارمه... خدایا شکر که هر وقت دخترم چشم باز میکنه و میگه مانی!! منو میتونه کنارش ببینه... خدایا شکر که پدرجون و مادرجون داریم...هرچند ازشون دوریم و تو غم و شادی کنارشون نیستیم... خدایا شکر که دایی جونها و زنداییها هستن تا تو مشکلات و برای بقای زندگی راهکارهای خوب جلومون بذارن و ما رو به صبر دعون کنن.. خدا رو شکر دوستانی دارم که تو مشکلات دست یاری بسوم دراز میکنن... خدارو شکر خدایی دارم که بهش امیدوار باشم.. پس من خیلی چیزها دارم که باید از بابتشون خوشحال باشم.... ...
18 آبان 1390

عیدقربان

  عيد قربان ، پر شکوهترين ايثار و زيباترين جلوه ي تعبد در برابر خالق يکتا بر شما مبارک   عید قربان همیشه برام خیلی مهم بود مهمتر از همه عیدها و از وقتیکه لیاقت زیارت خونه خدا رو پیدا کردم بیشتر...بچه که بودم همیشه با پدر جون میرفتم   خونه بابابزرگم و عموها تا قربونی کنیم. پدر جون میکشت و من دعاشو میخوندم و کلی عیدی میگرفتم..بابابزرگ که فوت کرد و عموم هم همینطور...خدا رحمتشون کنه..  دیگه عید قربون برای بچه های الان صفای اونموقع رو نداره...اما پدرجون بقول خودش از وقتی که اولین بچه شون بدنیا اومد تا حالا سالی نبود که قربونی نکنن.. از وقتی که من تو عید قربون ٨٣ بعد از کلی خوشی به سمت تهران اومدم و تو راه اون...
15 آبان 1390

11/ آبان/90

صبحت بخیر ناز دخترم... امروز دم مهد از خواب بیدارشدی...شیرتو رویا جون گرم کرد و خوردی..تبسم نوه خاله سهیلا هم اومده بود و انگار نه انگار که روز اولشه...شما هم بغل رویا جون رفتی و بمن میگفتی خدافس...قربونت برم که جنت پریده... اینجا میگی خاله شیر بده، امیرعلی میگه آب بده...به رویا جون گفتم خدا به دادتون برسه...چی میکشید ازین بچه ها: محیا داره با یک ذره آب بازی میکنه... وقتی که رفتیم خونه غذاتو دادم و آماده ات کردم تا ببرمت خونه دختر عمه تا من و مامان آنا بریم 7 حوض خرید..اونا هم فردا میرن شمال. خوش بحالشون من هم خیلی دلم برای خونواده ام تنگ شده. بخصوص که عید قربان هم اونجا صفایی داره... اینجا ...
14 آبان 1390

8/آبان/90

واااي از امروز اصلا نميخوام بنويسم...كاش رمز ميذاشتم تا دوستام از خوندن اينهمه بدبياري من حالشون بد نشه..اما دلم نيومد... صبح زود تر بيدار شدم تا پمپ بنزين برم...همه چي خوب بود..خودم آماده بودم و اومدم به كارهاي شما برسم كه ديدم زير دلم كمي تير ميكشه...كمي صبر كردم ديدم بدتر شد...بابايي با صداي ناله ام بيدار شد و گفت كمي دراز بكشم...همانا و تا ساعت 8 از مسكني كه به تجويز سولماز جون مامان پرنيا خوردم خوابيدم و شما هم همينطور...طفلك بابايي كارش دير شد.. ساعت 8:30 گفتم بهترم برم سركار...بابايي مخالفت كرد...اما رفتم چون تو اين شرايط مصلحت نبود غيبت كنم.... با هزار دلهره كه وقتي رسيدم چي ميشه با اون ترافيك سختي كه بخاطر بارون چند برا...
11 آبان 1390

10/ آبان/90

امروز روز مهم  و خوبیه..بابایی از صبح سرکار نرفت تا با ما بیاد دانشگاه و بعدش شما رو بذاریم مهد و با هم بریم کرج پژوهشگاه مواد و انرژی تو دعوت ستاد نانو برای گرفتن جایزه. خیلی خوب بود و من کلی موقع تحویل جایزه از خودم ذوق در کردم:یک لوح تقدیر و تندیس که اسمم روش بود و کارت هدیه به مبلغ 300 هزار تومن...دستشون درد نکنه...کاش 400 ت بود تا باهاش دوربینی رو که دوست دارم بخرم...شوخی بود همینشم خوبه... من هم همشو گذاشتم کنار عکست تو اتاقم: این هم من تو سمینار: البته بعدا عکسهایی که خودشون برامون گرفتن میذارم...آخه بابایی داشت فیلم میگرفت و نشد زیاد عکس بگیره.. ایشاله تو موفقیتهای د...
11 آبان 1390

9/آبان/90

امروز صبح با کلی نذر و نیاز و صدقه از خواب بیدار شدیم که خدا امروز رو بخیر کنه...ایشاله که خیره...6 و رب از خونه زدیم بیرون و خدا رو شکر بموقع رسیدیم...شیر و موزت رو تو ماشین خوردی و تو کلاس تنها بودیم...روبراهت کردم و بامید خدا اومدم سرکار: محیا تو کلاسش: محیا نی نیشو میخوابونه: بعدش هم خودش میخوابه: امیدوارم روز خوبی باشه گلم... این هم موقعی که اومدم دنبالت با دوستت هانا: هانا خیلی مهربون و خانمه...به مامانش رفته دیگه: بعد رفتن به خونه سریع آماده شدیم که بریم خونه دختر عمه بابایی آخه خیلی وقته که از مشهد برگشته و بخاطر بارون نرفتیم پیشش...خونشون هم که نزدیکه......
11 آبان 1390

ترافیک

خداییش این پست رو جداگونه گذاشتم تا دوستانی که راه چاره ای دارن به من هم بگن و اونایی هم که قصد دارن برای زندگی بیان تهران تو تصمیماتشون تجدید نظر کنند..: برای اینکه ساعت 8 سرکارم باشم امروز ساعت 6:15  راه افتادم...فکر نکنین خونمون خیلی به محل کارم دوره...من همین مسیر رو تابستونها که ترافیک کمه یک ربعه میرسم ...فقط باید از دوتا اتوبان بگذرم...اما از رسالت تا پل سیدخندان یکساعت تو ترافیکم...حتی امروز که اینقدر زود راه افتادم... بخدا هوا هنوز تاریک بود و چراغها روشن. این هم از یه عکس دلچسب از کله صبح: خدا به آیندگان رحم کنه...     ...
9 آبان 1390

4/ آبان/90

صبح موقع اومدن خودت کتونیتو پات کردی . با اینکه دو روزه که داری میپوشیش یاد گرفتی که چطور پات کنی...و آماده شدی برای حرکت: بارون شدیدی اومد و طبق معمول ترافیک از اونی هم که بود بدتر شد...و ما دیر رسیدیم... تو راه که شدیدا پشت ترافیک موندیم و صندلی عقب ماشین با اون شیشه های دودی برات دلگیر بود و مامانی هم آهنگ داریوش گوش میداد و شما هم ترجیح دادی بخوابی تا دم مهد...من هم که فرصت کافی برای عکس گرفتن داشتم... خدا رو شکر با رویا جون و خاله سارا ( مامان پویا) صحبت کردم و مشکل کلاسم داره حل میشه...به امید خدا امروز کمی زودتر میام دنبالت که بریم دنبال پدرجون و مادرجون...هورررررااااا. خیلی از اومدنشون خوشحالی....
7 آبان 1390

5/ آبان/90

صبح خیلی زود من و بابایی بیدار شدیم و شما کنار مادرجون خواب بودی و خیلی خوشحال بودم که مجبور نبودی بیدار بشی... بابایی سر کارش رفت و من هم سر کلاس...با استاده صحبت کردم که دیگه سر کلاس نیام آخه من جزء رفوزه ها بودم و این کلاسها رو گذرونده بودم و فقط بخاطر زایمان شما ، امتحانشو نداده بودم...امیدوارم مشکلی پیش نیاد... بعد کلاس رفتم واست یه بلوز خوشکل ازونایی که آنا جون خریده بود گرفتم ...آخه خیلی تو تنش قشنگ بود... بعدش رفتم خونه و نهار آماده و وااااای چه کیفی داد. و خوابیدم وااااای اونم چه کیفی داد...کاش همش مادرجون پیشمون بود...ساعت 4 بود که برای انجام یکسری از امورات با هم رفتیم جمهوری علیرغم اینکه کمی بارون میومد...ا...
7 آبان 1390

6/آبان/90

دوست نداشتم صبح زود بیدار بشم..مخصوصا اینکه مادرجون اینا بعد صبحونه باید میرفتن. چقدر کم موندن...آخه بچه های دیگه هزار تا کار براشون میتراشن...بنده خداها این دو روز همش داشتن با تلفن امورات رو روبراه میکردن...خدا حفظشون کنه...نباشن معلوم نیست چی بسر بچه ها میاد...حتی اونایی که سالهاست ازدواج کردن... ساعت ده و نیم رسوندمشون ترمینال و شما پیش بابایی موندی...تو برگشت تنها بودم و کلی بغض کردم... نهاری درست کردم و خوردیم و شما اصلا نخوابیدی و من هم دوست داشتم جمعه دلگیرم رو با خواب بگذرونم که شما نذاشتی...بارون شدید تر شد و شب هم از  صدای آسمون غرمبه خیلی ترسیدم و نتونستم بخوابم...شما هم همش بیدار میشدی... ...
7 آبان 1390